نزدیک ظهر بود و شلوغی جلوی بازارچه دیدنیبود. همه در حال خرید و فروش گوشی همراه یا امتحان آن بودند
ساعت ها بود که پسرک همراه با خواهرش بساط باتری فروشی را آنجا پهن کرده بودند و محو داد و ستد مردم بودند. دخترک گرسنه اش شد و از برادرش خواست چیزی برای او بخرد. پسر نا امیدانه جیب هایش را گشت ، پولشکافی نبود اما فکری به خاطرش رسید و چشم هایش برق زد. به سرعت با حرکت انگشت روی باتری شماره ای خیالی گرفت و آن را نزدیک گوشش برد:
دو پرس چلو کباب به آدرس...
دخترک نتوانتست جلوی خنده اش را بگیرد و تا ساعتی گرسنگی را از یاد برد
|