آن روز از صبح که به کارگاه آمده بود به فکر خرید هدیه تولد برای دخترکش بود.
همه حقوقش در همان روز های اول ماه بابت خرید مایحتاج، اجاره خانه وبدهی ها
تمام شده بود.عصر که به خانه بر می گشت، برف زیبا و آرام همه جا راسپید کرده بود.
خوشحال شد. پارویی تهیه کرد. قبل از اینکه به خانه برود چرخی در کوچه ها زد....
شب با دیدن برق شادی چشمان دخترک وقتی که جعبه عروسک را باز می کرد،
تمام خستگی او مثل دانه های برف زیر نور خورشید آب شد.
|